کاشکی هستی زبانی داشتی...
کاشکی هستی زبانی داشتی / تا ز هستان پردهها برداشتی
گفت ای عنقای حق جان را مطاف / شکر که بازآمدی زان کوه قاف
ای اسرافیل قیامت گاه عشق / ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
غیر هفتاد و دو ملت کیش او / تخت شاهان تخته بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع / بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق دریای عدم / در شکسته عقل را آنجا قدم
هر چه گویی ای دم هستی از آن / پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قالست و حال / خون بخون شستن محالست و محال
چون ز راز و ناز او گوید زبان / یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه در پشم و پنبه آذرست / تا همیپوشیش او پیداترست
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم / سر بر آرد چون علم کاینک منم
بی تفکر پیش هر داننده هست / آنک با شوریده شوراننده هست
(مولانا)