گر مرد رهی میان خون باید رفت...

 

 

گر مرد رهی میان خون باید رفت  /  افتاده ز پا سرنگون باید رفت

تو خود پای در راه بنه و از راه هیچ مپرس  /  خود راه بگویدت که چون باید رفت

(عطار)

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق...

 

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق  /  باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا  /  چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد   /  هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی  /  راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم  /  خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن  /  جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او  /  گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد  /  از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او  /  جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر  /  قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب  /  گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

عطار