کاشکی هستی زبانی داشتی / تا ز هستان پرده‌ها برداشتی

گفت ای عنقای حق جان را مطاف / شکر که بازآمدی زان کوه قاف

ای اسرافیل قیامت گاه عشق / ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق

غیر هفتاد و دو ملت کیش او / تخت شاهان تخته بندی پیش او

مطرب عشق این زند وقت سماع / بندگی بند و خداوندی صداع

پس چه باشد عشق دریای عدم / در شکسته عقل را آنجا قدم

هر چه گویی ای دم هستی از آن / پردهٔ دیگر برو بستی بدان

آفت ادراک آن قالست و حال / خون بخون شستن محالست و محال

چون ز راز و ناز او گوید زبان / یا جمیل الستر خواند آسمان

ستر چه در پشم و پنبه آذرست / تا همی‌پوشیش او پیداترست

چون بکوشم تا سرش پنهان کنم  / سر بر آرد چون علم کاینک منم

بی تفکر پیش هر داننده هست / آنک با شوریده شوراننده هست

(مولانا)